قدس آنلاین - بسیاری از نامهای تاریخ فلسفه بخصوص در سده بیستم، برای اغلب خوانندگان تاریخ فلسفه رعب آورند. بیم و هراسی که این نامها حتی در دل بیطرفترین و سردنویسترین پژوهشگران تاریخ اندیشه میاندازند، هم پیامد یورش فلسفی بیپروای آنها به عمدهترین مبانی مدرنیته و دستاوردهای تمدنی انسان است و هم گاه پیامد همدستی پیدا یا پنهان آنها با برخی از بزرگترین دشمنان تمدن است. این بیم و هراس اما آنجا بیشتر میشود که آثار این دست از اندیشمندان، بیرون از آکادمی و در درون فضای فرهنگ، به گونهای خودانگیخته مخاطبان گستردهای پیدا میکنند، مخاطبانی که نه به نیت غبارروبیِ آکادمیکِ صرف از آثار گرد و خاکگرفته تاریخ اندیشه، بلکه به قصد الهامگیری مستقیم نظری یا عملی به سراغ این آثار رفتهاند.
در چنین شرایطی نخست این بحث جامعهشناسانه میدان مییابد که زمینه فرهنگی استقبال از چنین آثاری چیست و سپس باز هم این بحث جامعهشناختی درمیگیرد که آیا امکان تکرار پیامدهای عملی مخرب تجربهشده این اندیشهها یا احتمال تحقق امکانهای مکتوم و هراسانگیز آنها وجود دارد یا نه؟ در جامعهای که هنوز بحث امکان تحقق امر مدرن، به شکل تام و رضایتبخش آن، در صدر تکاپوهای فکری قرار دارد، آنها که دلنگران امر مدرناند، از هیچچیز بیش از اقبال عمومی قابل توجه به آثار مهمترین مخالفان اندیشه مدرن نمیتوانند دلآشوب شوند. موضوعیت این نگرانی از حیث جامعهشناختی بیچون و چراست، اما این دغدغه اجتماعی نسبت به دغدغه معرفتشناختی دیگری، که همانا شناخت مستقیم این نحلههای فکری است، اهمیتی ثانوی دارد.
نامهایی چون کارل اشمیت، لئو اشتراوس و اریک فوگلین، به عنوان شماری از مهمترین ناقدان فلسفی نظم اجتماعی مدرن، حتی برای بسیاری از دیگر منتقدان این نظم جدید (از جمله اندیشمندان چپ) برتافتنی نیستند (هر چند که گاه متحدانی نیز در طیف چپ یافتهاند). اندیشمندان مزبور، عمدتاً از رهگذر فلسفه سیاسی خویش، سامان سیاسی در عصر مدرن را در معرض انتقادهای شدید و بنیانبرافکن قرار دادهاند و هنوز هم بسیاری از مخالفتهایی که با آنها صورت میگیرد (و گاه تا سرحد بایکوت فکری و آکادمیک پیش میرود) بیشتر جنبهای سیاسی دارد تا فلسفی. گرچه منتقدان فلسفی سرشناس این چهرهها نیز کمشمار نیستند، اما گویا تمایل بسیاری از فعالان فکری در فضای فکری داخلی بازتاباندن انتقادهای سیاسی و کممایهای است که بیشتر میکوشد با اتکا بر ملاحظات زندگینامهای و نقاط سیاه کارنامه عملی آنان در حوزه سیاست، به مصاف نقدهای فلسفی بعضاً مستحکم آنها بر نظم سیاسی مدرن برود.
با این حال در دو سر طیف جذب و طرد، اندیشمندان دیگری، از هر دو نحله فکری چپ و راست نیز هستند که سعی در پیراستن برخی از سویههای ارتجاعی و ضد مدرن انتقادهای فلسفی این گروه از ناقدان مدرنیته دارند و سعی میکنند با بسط آسیبشناسی آنها از مدرنیته ابزارهای مفهومی و نظری بهتری برای مواجهه جدی با کاستیهای حیات سیاسی و اجتماعی انسان مدرن تمهید بینند. همین جاست که بازشناسی انتقادی اما عاری از تعصب بر موضعگیری دشمنانگارانه و از سر ترس چیرگی مییابد، هرچند ممکن است نفس این بازشناسی باز هم برای بسیاری نوعی زنگ خطر قلمداد شود؛ چنانکه در نهایت از نظر آنها ممکن است درهمتافتگی نظاممند بسیاری از باورهای ارتجاعی این متفکران با باورهای انتقادی مترقیانهترشان از قضا زمینهساز مشروعیتبخشی بیشتر به سویههای واپسگرایانه آثار آنها شود. پیداست که هرگونه محاسبه شبه کمی در این باره بسیار دشوار است و برآورد فواید و زیانهای بالقوه کار فکری روی این فلسفههای سیاسی متضادی که در ستیز خود با دستاوردهای مدرن نیز گاه دچار سوءتفاهم و تضاد هستند، اگر نه امکانناپذیر، دستکم بسیار دشوار است. اما یک نکته اکنون بدیهی است: هرگونه نقدی (البته که نقد جدی) به نظم انسانساخته جدید، آنجا که درآمیختگی آشکاری با گفتمان فلسفی مییابد و خود به فلسفهای نظاممند و مستحکم تبدیل میگردد، در خور مواجههای به همان اندازه فلسفی و نظاممند است. دوران برچسبزنیهای سیاسی مبتذل و طفرهرویهای کاهلانه در برخورد با اندیشههای انتقادی و حتی ضد مدرن، در هر وضعیتی (حتی وضعیت استثنایی!) دیگر گذشته است.
با این وصف وظیفه ما در بحبوحه بازتاب انفجاری و ناگهانی این آثار در فضای فکری عمومی (عمدتاً به مدد ترجمه) چه میتواند باشد؟ آن هم در شرایطی که نسبت میان خوانندگان و مترجمان با شارحان دقیق و آگاه آنها حتی در سطح حداقلی هم خرسندکننده نیست؟ طبیعی است، حتی پرداختن به یکی از سویههای اندیشههای مزبور نیازمند حوصله، تفصیل و شارحانی است که بتوانند درباره آنها، بنابر اقتضای شرایط فرهنگی موجود، قلمفرسایی کنند.
نظر شما